شکلک در نمی آورم

گنگ نیستم

 ساکن شهر مترسکهایم

صدایم

ناله ام را نمی شنوند

بجز پرنده ها که ازروی شرم

مرا فهمیده اند

با اینکه  جوجه هاشان

در لانه چاقو به شکم میزنند

وانجیری نیست خندان

تابه مراسم  آنها برود

ولی انها به من احترام می گذارند

مرا خوب فهمیده اند

حضور خود را به تعویق می اندازند

تا محاکمه نشوم

به جرمی ناکرده

وشاید هم دلسوزی شان برای گدایان

گدایانی که درخت و مزرعه را بامنت به من سپرده اند

ونیت باطلشان

خدارا هراسانده

آنهایی که فقط

درخت و مزرعه وشکم های ور آمده ازربا و ریایشان را میبینند

خدارا نمیبینند که شاید

در حوالی پرسه بزند

وبغض کند

آنها به پرستش بت های ساخته شده از اندیشه کرم خورده  شان نشسته اند

آنها سکوت جنگل را نمبینند

که پرنده ای خودکشی کرده

نمیدانند خدایی که به پرنده پرواز آموخت

به من احساس می دهد

تا دعوتشان کنم پرنده ها را

به جشنی بزرگ

که پرواز  ودانه واحساس

با هم برقصند

 

                     جواد ابطحی ( آ‌ذر