در دلواپسی های

غروب دریایی م

وکوچه های بنبست، نشسته ام

من اینجام

پیش تو

درقبیله ای که 

شمشیرشان

حرفهایشان

گفتمانشان

یکی هست

قبیله ای پر از جسد

که بوی تعفنشان را عطر میکنند

...

مراببر

ببر ازاین قبیله ی گم

ببر  به طلوع

طلوعی ماندگار

که شکست را شکسته باشد

من آواز پرنده میخواهم

نه قورباغه غروب

...مرا ببر

تا با پرنده های زیبایی

برای تو بخوانیم

مراببر

تو

تو که زیباییت

خلاصه تمام زیبایی های دنیاست

من به امید تو

و برای تو

درد هایم

ضعفهایم را

به پیرمرد قبیله

همان که قوز است!

 قرض داده ام

...

شکسته است

مراببر به زیبایی هایت

به رویاهایت

به خودت

مراببر

ببر ببر...

                       جواد ابطحی ((آتش