احساسی.......
دختر بچه ای
می چرخید حرم را
می چرخید...
چه زیارتی می کرد
وگاهی
میله های آهنین را چنان می فشرد
که صدای استخوانهای
دستان کوچکش
سوهانی بود بر روح
ولرزش دستانش
بیدی مجنون را صدا میزد
حرفی داشت
دعایی
ای امام
امام من
کاری بکنید
مامانم نگوید چادر بپوشم
نماز بخوانم
وپیش علی کوچولو
پسر همسایه نروم
او تازه هفت سالش شده
...................
.................
جواد ابطحی(آتش
+ نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم فروردین ۱۳۹۰ ساعت 15:35 توسط جواد ابطحی
|
مانوشتیم و گریستیم