احساسی.......

دختر بچه ای 

می چرخید حرم را

می چرخید...

چه زیارتی می کرد

وگاهی

میله های آهنین را چنان می فشرد

که صدای استخوانهای 

دستان کوچکش 

سوهانی بود بر روح

ولرزش دستانش

بیدی مجنون را صدا میزد

حرفی داشت

دعایی

ای امام 

امام من

کاری بکنید

مامانم نگوید چادر بپوشم

نماز بخوانم

وپیش علی کوچولو

پسر همسایه نروم

او تازه هفت سالش شده

...................

.................


            جواد ابطحی(آتش


دختر...

دختر نمی خواست عروس شود


وقتی که اشک مادرش


می گفت:


یک عروس


پایان بکارت روحش


جان سپرد


مادر خودش را گفت


پدر..............

آه


در یک بغض سپید 


از موی سیاه


اشکی به چشمان قشنگ مادر نرسید


دختر عروس شد


مادر بروز شد.

                        

                   جواد ابطحی((آذر